بی خیال ولی بر بام خیال

ساخت وبلاگ

فردا یکــــ راز استــــ  نگرانش نباش

خندونک

دیروز یکـــ خاطره بود حسرتـــش را نخور

خندونک

امـــــروز یکــــــ هدیه استــــ قدرش را بدان

                            
 

بی خیال ولی بر بام خیال...
ما را در سایت بی خیال ولی بر بام خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : FARIBA fariba111 بازدید : 727 تاريخ : سه شنبه 28 مرداد 1393 ساعت: 14:25

حضــــو ر

مــرد ی با  خود زمزمه کرد :خـدايا با من حرف بزن.

يک سار شروع به خواندن کرد.

اما مرد نشنيد.

فرياد برآورد :خدايا با من حرف بزن، آذرخش درآسمان غريد.

اما مرد گوش نکرد.

مرد به اطراف خود نگاه کرد وگفت:خدايا بگذار تورا ببينم.

ستاره ای  درخشيد.

اما مرد نديد.

مرد فرياد کشيد: يک معجزه به من نشان بده. نوزادی متولد شد.

اما مردتوجهي نکرد.

پس درمرد درنهايت نا اميدی فرياد زد:خدايا لمس کن وبگذار بدانم که اينجا حضور داری.

درهمين زمان خداوند پايين آمد ومرد را لمس کرد.

اما مرد پروانه را با دستش پراند وبه راهش ادامه داد.

بی خیال ولی بر بام خیال...
ما را در سایت بی خیال ولی بر بام خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : FARIBA fariba111 بازدید : 746 تاريخ : يکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت: 18:31

شرایطی که در آن قرار می گیریم،برای مجازات ما نیستند
بلکه ابزاری هستند برای بالا بردن ما و رسیدن به یک آگاهی جدید.
هوشیار باشیم...

 

 

 

 

 

فقط یکبــــار میگم:::

با نظـــر دادنتـــــ خوشحال می شوم

بی خیال ولی بر بام خیال...
ما را در سایت بی خیال ولی بر بام خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : FARIBA fariba111 بازدید : 855 تاريخ : سه شنبه 28 مرداد 1393 ساعت: 17:09

 

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد.

روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:

عجب بد شانسی‌ای آوردی

پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر

به خانه‌ی پیرمرد بازگشت.

این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسی‌ای

آوردی!

اما پیرمرد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن

اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.

باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!” و این‌بار هم پیرمرد

 

جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.

آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.

از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،

اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند

راه برود، از بردن او منصرف شدند/

“خوش شانسی؟ بد شانسی؟ چـــه می‌داند؟

هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد.

یک روی خوب و یک روی بد.

هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.

بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.

زندگی سرشار از حوادث است…

 

 

بی خیال ولی بر بام خیال...
ما را در سایت بی خیال ولی بر بام خیال دنبال می کنید

برچسب : زندگی ,زندگی, نویسنده : FARIBA fariba111 بازدید : 807 تاريخ : شنبه 4 مرداد 1393 ساعت: 16:33